یعنی خدایا من حتی در حال ثروتمندیم فقیرم پس چگونه در حال فقرم فقیر نباشم؟
خدایا من حتی در حال آگاهیم نا آگاهم پس چگونه در حال نا آگاهیم نا آگاه نباشم؟ این فراز شامل دو بخش است در بخش اول امام به صورت کلی هر نوع دارایی را از خود نفی میکند و در بخش دوم دارائی خاصی را یعنی دارایی «آگاهی» را از خود نفی میکند پس بخش دوم مصداقی از بخش اول است؛ لذا مهم، بیان بخش اول این فراز است؛ در اینجا سوال این است که انسان چگونه مالک هیچ دارائی نیست و حتی اگر ثروتی مثل اموال مادی یا ثروتی فرهنگی مثل آگاهی داشته باشد باز هم فقیر و فاقد دارایی است؟
در حل این مسئله سراغ قرآن میرویم تا ببینیم پاسخ قرآنی برای پرسش مذکور چیست؟ در قرآن آیات فراوانی هست که به این پرسش، پاسخ داده است؛ از جمله آیه (26 لقمان) است که میگوید «لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمیدُ» بر اساس مفاد این آیه هر گونه مالکیتی مخصوص خدا است. توضیح اینکه در جمله اول، کلمه «لله» که خبر جمله است، بر مبتدا مقدم شده است با این که بر اساس قواعد ادبی جایگاه خبرِ جمله بعد از مبتدای آن است؛ ولی قاعده ادبی دیگر میگوید تقدیم جزو مؤخر بیان کننده حصر در آن است. بنابراین معنی جمله اول این میشود که مالکیت هر آنچه در آسمانها و زمین هست منحصرا از آن خدا است پس غیر از خدا، هیچ چیز دیگر و از جمله انسان مالکیتی ندارد؛ همین حصر، در جمله دوم هم آمده است آنجا که میگوید «إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمیدُ» زیرا طبق قواعد ادبی وقتی بین مبتدا و خبر معرفه، ضمیر آورده شود جمله، معنای حصر را افاده میکند و دلالت میکند مبتدای مذکور در جمله، تنها مصداق معنای خبر است پس این جمله هم در این آیه معنیاش این میشود که خداوند تنها مصداق عنوان «الغنیّ» یا «دارا» است و دارایی منحصرا مخصوص به خداست؛ بنابراین طبق این آیه و نیز آیات فراوان دیگری هر گونه دارایی مخصوص به خداوند است و هیچ کس را نمیرسد که نسبت به چیزی، ادعای مالکیت و دارایی کند.
از طرفی روشن است بزرگترین دارایی همان «هستی» یا «وجود» است؛ وجود است که خود دارایی و منشأ سایر داراییها است؛ پس وقتی روشن شد که خداوند تنها مصداق عنوان «الغنی» یا «دارا» است و دارایی و مالکیت طبق آیه مذکور منحصرا مخصوص به خدا است بدیهی است که باید گفت هر موضوع مفروضی، هیچ مالکیت حقیقی نسبت به هستی ندارد و ممکن نیست در مورد موجود بودن ادعای حقیقی داشته باشد و بگوید وجودِ من، هستیِ من، و امکان ندارد بدرستی بگوید من نسبت به هستی و وجود، حقیقتا مالکیتی دارم؛ و وقتی هر موضوع مفروضی فاقد هستی بود و واقعیت حقیقی نداشت، مالک هیچ دارایی فرعی مثل مال یا علم هم نخواهد بود؛ پس همه ماسوی الله بحسب خودشان و با صرف نظر از معیار هستی (که حضرت حق است) به خودی خود مالک وجودی نیستند و بنابراین هر موضوعی، بخودی خود، هم ذاتش معدوم و نیستی است و هم دارائیهایی مثل مال و علم و غیره را که به خود نسبت میدهد مالک نیست؛ چون نیستی، نه مالک چیزی است و نه مملوک چیزی؛ لذا است که امام در این فراز از دعا میفرماید خدایا من حتی در صورت داشتن مال و ثروتی نیز مالکیتی ندارم؛ چون ثبوت موضوعی مثل «ب» برای موضوعی مثل «الف» وابسته به این است که آن «الف» شیئیتی و واقعیتی داشته باشد، و درینجا «الفی» نیست تا «ب» را داشته باشد بنابراین حتی آن گاه که من به ظاهر ثروتی مثل مال و علم را دارم چیزی ندارم چه رسد به آن که در این گونه داراییها هم نا دار باشم «إِلَهِی أَنَا الْفَقِیرُ فِی غِنَایَ فَکَیْفَ لَا أَکُونُ فَقِیراً فِی فَقْرِی».
بنابراین هیچ موضوعی و از جمله انسان، مالک هستی نیست و به گونه حقیقی وجودی ندارد روشن است رسیدن به چنین نکتهای است که شهادت را برای کسی که به مجازی بودن این مالکیتها رسیده سهل و آسان میسازد؛ چون او بر اساس همین نا داری حقیقی خود میفهمد که جانی که او به ظاهر دارد و حیاتی که بر اساس آن، زندگی دنیایش را استمرار میدهد مربوط به خود او نیست بلکه همه عاریت در عاریت است؛ و باید مال به صاحب مال برگردانده شود؛ بلکه میداند که هر چه زودتر باید از دنیای توهم مالکیت خود خارج شود تا در متن حقیقت غرق شود لذا است که دوست دارد هر چه زودتر از این فضای متوهمانه آزاد گردد و مال را به صاحب مال مسترد کند و به این شعر حافظ مترنم گردد:
مطرب کجاست تا همه محصولِ زهد و عِلم = در کارِ چنگ و بَربَط و آوازِ نِی کُنَم
این جان عاریت که به حافظ سپرده دوست = روزی رُخش ببینم و تسلیمِ وی کنم
این گونه است که صحنه های وقایع کربلا در روز عاشورا همه صحنه های عملی ارجاع آگاهانه مالکیت های مجازی به مالک حقیقی بود که با ترنم «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُون» از عالم توهم به حضرت حقیقت شکل میگرفت.
نظر شما